شهلا_باورم نمیشه ک دخترام عروس شدن...
نرگس_سلام..
رضا_خیلی وقته ک منتظر همچین روزی بودن...
منو نگین برگشتیم سمت نرگس...
من_نرگس؟؟
نرگس_جانم؟؟
منو نگین نرگسو بغل کردیم...یکی از بهترین دوستامونه خیلی مهربونه..
_خب دخترا بریم؟؟
منو نگین بازوهای بابارو گرفتیمو به سمت عاقد میرفتیم...
همه از جاشون بلند شدن...
هیونو هیونگ خیلی ناراحت بودن ولی به روی خودشون نمیاوردن...
رفتیم بالا پیش هیونو هیونگ...
هیچکدوم از حرفای عاقدو نمیشنیدم...حواسم جای دیگه ای بود...
عاقد_اقای کیم هیون جونگ شما خانم ریحانه رو به همسری قبول میکنید...
هیون دستاشو مشت کردو به کیو سان نگاه کرد...
_بله...
همه دست میزدن...
عاقد_خانم ریحانه شما آقای کیم هیون جونگو به همسری میپزیرید؟؟
یاد دیشب افتادم...دستام شروع کرد به لرزیدن...
من_من...من..قبول نمیکنم...
رضا_ریحانه؟؟
هیون با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد_چی داری میگی؟؟
من_نمیتونم ببینم ک داری بخاطر کس دیگ ای گریه میکنی...من طعم عشقو باهات تجربه کردم همین برای من کافیه...
بعد به سمت در خروجی دویدم...
بقیه قسمت بعدی...نظز یادتون نرها...